روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس....

دل نوشت های یک کلاس اوّلی

روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس....

دل نوشت های یک کلاس اوّلی

تمام اتفاقات ریز و درشت این خانه، واقعی است. همین!

۵ مطلب با موضوع «دخترانِ آفتاب» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


به نام آفریدگار مهربانی‌ها

دخترانِ آفتاب سلام. این یک نامه است، یک نامه‌ی سرگشاده از طرف یک معلّم به دانش‌آموزانش. معنیِ نامه‌ی سرگشاده را که می‌دانید؟ روزِ آخر برایتان گفتم! به نامه‌ای گفته می‌شود که نویسنده نمی‌خواهد نامه را به صورت خصوصی برای یک نفر بفرستد و برای گروهی نوشته می‌شود تا موضوعی را به آن‌ها بگوید. نمی‌دانم تابه‌حال هیچ معلّمی برای شاگردانش نامه‌ی سرگشاده نوشته یا نه امّا امروز معلّمِ شما تصمیم گرفته این کار را انجام دهد.

معلّمی یک شغل است اما با بقیّه ی شغل‌ها یک فرق مهم دارد و آن این است که معلّم باید خیلی چیزها را به بچّه‌ها یاد دهد، چیزهای مهمّی که یاد گرفتنش برای زندگی لازم است و معلّم کلاسِ اوّل کارش از بقیّه‌ی معلّم ها سخت‌تر است چون هم باید الفبای فارسی بیاموزد و هم الفبای محبّت.

نمی‌دانم چقدر از چیزهایی را که تلاش کرده‌ام به شما یاد دهم، یاد گرفته‌اید؛ گذشتن از چیزهایی که دوستشان داریم مثل خوراکی‌های خوش مزه یا برچسب‌های قشنگ، قرض دادن وسایل خودمان به همکلاسی‌هایمان، با مهربانی با آن‌ها حرف زدن، اشتباهاتشان را جلوی دیگران نگفتن، گذشتن از اشتباهاتشان و صدها چیز دیگر که در این یک صفحه جا نمی‌شود. اگر این‌ها را خوب یاد نگرفته ‌باشید شاید به این دلیل باشد که من معلّم خوبی برایتان نبوده‌ام امّا باید اعتراف کنم شما معلّم‌های خوبی برای من بودید!

آینازِ شیرین زبانم! تو به من یاد دادی که یک معلّم نباید دانش‌آموز بازیگوشش را به خاطر شیطنتی که کرده طوری تنبیه کند که تا روزِ آخر در ذهنش بماند و این ناراحتی با اشک از گونه‌های کوچکش جاری شود.

نیایش دوست‌داشتنی‌ام! تو به من یاد دادی که نباید در مورد آدم‌ها زود قضاوت کرد و سریع زیرِ اشکالاتشان با یک مدادِ قرمز خط کشید. باید به آن‌ها فرصتِ جبران داد.

مریمِ عزیزم! تو به من یاد دادی که چگونه باید  به حرف‌های کسی که دوستش داریم گوش دهیم و از او ناراحت نشویم.

فاطمه‌ی نازنینم! تو به من یاد دادی چگونه باید به دقّت به اطرافمان نگاه کنیم و همه چیز را خوب ببینیم.

الینای مهربانم! تو به من یاد دادی چگونه می‌توان با یک بسته «بیسکوییتِ مادر» یا یک سیب، مهربانی را بین بچّه‌ها تقسیم کرد.

بهارِ باگذشتم! تو به من یاد دادی چگونه می‌توان سخت‌گیری‌های کسی را دید امّا باز او را دوست داشت و در چشم‌های او نگاه کرد و گفت من از شما ناراحت نیستم.

زهرای باصداقتم! تو به من یاد دادی چگونه می‌توان از کسی انتقاد کرد طوری که ناراحت نشود.

زینبِ صبورم ! تو به من یاد دادی چگونه می‌توان با تلاش و پشتکارِ زیاد به موفقیت رسید.

معلّم‌های کوچک و مهربانم! به خاطر درس‌های بزرگی که به من دادید از شما ممنونم. دلم می خواهد معلّم‌تان را به خاطر اشتباهاتی که داشته ببخشید و همیشه برایش دعا کنید. تخته سیاهی دارم که تا همیشه منتظر حرف‌های نانوشته‌ی شماست: http://takhte-siah.blog.ir و این هم عمل به قولِ روزِ  آخر:***********

دوستِ همیشگی شما: سمانه عصّاریان

 

 

  • سمانه عصّاریان
  • ۰
  • ۰

روزی ب نامِ روز آخر

امروز در کلاس ما باران بارید

بارانی با قطره هایی از جنسِ لطیفِ دخترانه

این ها هدیه های امروزم بود

گلدان مدادی

 

برگه یادگاری روز آخر

گچ نویس: چند قطره باران...

  • سمانه عصّاریان
  • ۰
  • ۰

هر سال غافلگیر می شوم

با نامه هایی ک سرشارند از ساده ترین و صادقانه ترین کلمات

و من عاشق همینم

همین!

 

 

 

 

گچ نوشت: اینها تنها گوشه ای از ارادت صمیمانه ی دخترانم بود و بس... 

  • سمانه عصّاریان
  • ۰
  • ۰


ب بچه ها قول داده بودم برای روز مادر براشون پاکت نامه درست کنم تا برای مامانشون نامه بنویسن.

چهارشنبه ک پاکت ها را بهشون دادم کلی ذوق کردن و  هر کدوم شروع کردن ب نوشتن نامه.

همه اش دلم پیش دخترک چشم سبز کلاسم بود؛دختر مهربانی ک محبتش را در زرورقی از بیسکوییت مادر می پیچید و بین بچه های کلاس تقسیم می کرد، اندوهش شبیه دخترکی هفت ساله نبود...

اولش نامه اش را از من قایم می کرد، انگار رازی داشت اما بعد گذاشت کمکش کنم تا نامه اش بهتر شود؛ نامه ای ک هیچ کدام نمی دانستیم کی ب دست مادرش می رسد!

 

گچ نوشت1 : خیلی با خودم کلنجار رفتم تا عکس نامه ش را تو این پست بذارم  اما گفتم شاید دلش نخواد رازش فاش بشه...

گچ نوشت2: امسال روز مادرش با همه ی سال های دیگه فرق داره؛ اولین فرقش اینه ک اولین ساله ک توی شهر خودمون نیستم تا ب دست بوس مادرم برم و دومیش اینه ک....

  • سمانه عصّاریان
  • ۱
  • ۰


آخرِ زنگ بود و بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون بودن. نزدیکم اومد و گفت: خانم! دلم برا مامانم تنگ شده، آخه خیلی وقته ندیدمش.

دستامو دور شونه های لاغر و نحیفش حلقه کردم و بهش گفتم: دخترم! یادته دیروز توی سوره‌ی عصر چی یاد گرفتیم؟! گفت: یاد گرفتیم ک صبر داشته باشیم.

 گفتم: یادته قرارمون این شد ک وقتی اتفاق بدی میفته یا کسی ک دوسِش داریم اَزَمون دوره، صبر کنیم و از خدا کمک بخایم. گفت: آره

گفتم: منم مث تو از مامانم دورم و دلتنگشم. بعد هم صورتشو بوسیدم و توی چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم هر وقت دلتنگ شدی ب من بگو. سر جاش نشست در حالی ک ب عکس سه نفره ای  خیره شده بود ک دخترکی چندماهه توی آغوش مادرش جاخوش کرده بود.

*

بغض کرده بودم، دنبال یکی می گشتم که دستاشو روی شونه هام بذاره و بگه: خانم معلم! صبور باش.

گچ نوشت: کاش بزرگترها بدانند شانه های بچه ها، تحمل بارِ سنگین جدایی آن ها را ندارد. همین!

  • سمانه عصّاریان