آخرِ زنگ بود و بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون بودن. نزدیکم اومد و گفت: خانم! دلم برا مامانم تنگ شده، آخه خیلی وقته ندیدمش.
دستامو دور شونه های لاغر و نحیفش حلقه کردم و بهش گفتم: دخترم! یادته دیروز توی سورهی عصر چی یاد گرفتیم؟! گفت: یاد گرفتیم ک صبر داشته باشیم.
گفتم: یادته قرارمون این شد ک وقتی اتفاق بدی میفته یا کسی ک دوسِش داریم اَزَمون دوره، صبر کنیم و از خدا کمک بخایم. گفت: آره
گفتم: منم مث تو از مامانم دورم و دلتنگشم. بعد هم صورتشو بوسیدم و توی چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم هر وقت دلتنگ شدی ب من بگو. سر جاش نشست در حالی ک ب عکس سه نفره ای خیره شده بود ک دخترکی چندماهه توی آغوش مادرش جاخوش کرده بود.
*
بغض کرده بودم، دنبال یکی می گشتم که دستاشو روی شونه هام بذاره و بگه: خانم معلم! صبور باش.
گچ نوشت: کاش بزرگترها بدانند شانه های بچه ها، تحمل بارِ سنگین جدایی آن ها را ندارد. همین!
- ۹۳/۰۹/۱۳