روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس....

دل نوشت های یک کلاس اوّلی

روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس....

دل نوشت های یک کلاس اوّلی

تمام اتفاقات ریز و درشت این خانه، واقعی است. همین!

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰


تصوّر کن صبح ی روز تعطیل مث همین امروز با صدای گریه ی خودت از خواب بیدار بشی و کم کم گریه ت ب هق هق تبدیل بشه. بعد فکر کنی ک چه خوابی دیدی ک تو رو اینجور از خواب بیدار کرده و تَهِش برسی ب اینکه  تو مدرسه سرِِ ی موضوع ک ب نظرِ تو صلاح بچه های کلاسته و ب نظرِ شخصِ مقابلت خانم الف ضروری نیست بغض کردی و بعد ک ازش جدا شدی بغضت ترکیده و شده اشک و از گونه هات جاری شده و همینا تو رو از خواب بیدار کرده!

حالا از صبح نشستی و ب این فکر می کنی ک اگه فردا موضوع مورد بحثو با خانم الف مطرح کنی و اون مخالفت کنه چکار می کنی؟

بغض می کنی و بعد اشک و بعد هق هق یا اینکه جلوش می ایستی و قانعش می کنی هر چند تجربه نشون بده این از محالاته!

گچ نوشت: کاش دایره ی صبوری معلم ها محدود می شد ب ارتباطشون با بچه ها و نهایتا خونواده ها شون، نه بعضی های دیگر!

  • سمانه عصّاریان
  • ۱
  • ۰


آخرِ زنگ بود و بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون بودن. نزدیکم اومد و گفت: خانم! دلم برا مامانم تنگ شده، آخه خیلی وقته ندیدمش.

دستامو دور شونه های لاغر و نحیفش حلقه کردم و بهش گفتم: دخترم! یادته دیروز توی سوره‌ی عصر چی یاد گرفتیم؟! گفت: یاد گرفتیم ک صبر داشته باشیم.

 گفتم: یادته قرارمون این شد ک وقتی اتفاق بدی میفته یا کسی ک دوسِش داریم اَزَمون دوره، صبر کنیم و از خدا کمک بخایم. گفت: آره

گفتم: منم مث تو از مامانم دورم و دلتنگشم. بعد هم صورتشو بوسیدم و توی چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم هر وقت دلتنگ شدی ب من بگو. سر جاش نشست در حالی ک ب عکس سه نفره ای  خیره شده بود ک دخترکی چندماهه توی آغوش مادرش جاخوش کرده بود.

*

بغض کرده بودم، دنبال یکی می گشتم که دستاشو روی شونه هام بذاره و بگه: خانم معلم! صبور باش.

گچ نوشت: کاش بزرگترها بدانند شانه های بچه ها، تحمل بارِ سنگین جدایی آن ها را ندارد. همین!

  • سمانه عصّاریان
  • ۲
  • ۰

همیشه عاشق غافلگیری ام، فرقی نمی کنه فاعل باشم یا مفعول؛ مهم فعلِ غافلگیریه!

روز 31 شهریور امسال یه پیام فرستادم برای شاگردای پارسالم، پسرایی که روز آخر مدرسه، طاقت نیاوردم و جلوی اونا گریه کردم...

پیام این بود:

سلام پسر عزیزم

هرچند این مهر، کنارت نیستم اما دعایت میکنم

تو هم دعایم کن.

راستش یه جور ریسک بود،  ممکن بود هیچ جوابی برام نیاد  اما دلم روشن بود.

جوابایی که برام اومد امیدوارم کرد، امیدوار به اینکه هنوز توی قلب پسرام جا دارم...

معین: سلام معلم خوبم. ممنون از اینکه یاد من بودی. خیلی دوسِت دارم. دلم خیلی برات تنگ شده. منم برای شما دعا می کنم هر جا هستید موفق باشید.

سجاد: سلام خانم. خوبی؟ شنیدم رفتید همدان. دلم واستون تنگ میشه. هر جا هستید سلامت و موفق باشید.

سید امیر علی: سلام خانم عصّاریانِ عزیز.خاطره ی معلم کلاس اول، برای همه ماندنی است و شما همان خاطره ی شیرین برای امیرعلی هستین که همیشه با او خواهد ماند. روزگارتان پر برکت و التماس دعا.

سید علی: سلام معلم عزیزم. ممنون همیشه به یادتم.

حسام الدین:می گویند هر کس به تو خواندن و نوشتن یاد دهد تو را بنده ی خود ساخته! من خواندن نامه های پر مهر و نوشتن مهربانی را از شما آموخته ام پس من عمری را دعاگو خواهم بود.

مهدی: ریزش تک تک برگ های پاییز آمینی باشد بر آرزوهایتان. پاییزتون رنگارنگ. مهدی همیشه مدیون زحمات شماست.

امیرعلی:سلام. هر کجا هستید موفق و پیروزباشید. ما به شما خیلی زحمت دادیم.

امیر عباس: سلام خدمت معلم عزیز. برای شما آرزوی موفقیت روز افزون رو دارم. امیر عباس سلام رسوندن خدمت شما معلم دوست داشتنی.

گچ نوشت: حتی با گذشت چند ماه از این اتفاق، باز با دیدن این پیام ها حسی عجیب پیدا می کنم. همین!

 

 

 

 

  • سمانه عصّاریان